آخر و عاقبت ترس از آمپول

ساخت وبلاگ
تاریخ دقیق یادم نیست ولی روزهای آخر ماه رجب سال 88 بود که با آقای پدر برای اولین بار صحبت میکردم. مراسم خواستگاری از من بود و من دستپاچه و هول ... همین روز بود که برای اولین بار اسمت رو شنیدم. آقای پدر هنوز نه به دار بود و نه به بار ، گفت دوست دارم اگر روزی صاحب پسر شدم اسمش رو بذارم " دانیال " و من در دلم خندیدم که " چه اعتماد به نفسی ... " و اما امروز هشت سال از اون تاریخ گذشته، آقای پدر همسرم هست و دانیال شده نفسم ... هنوز طنین صدای پدر در گوشم هست " وقتی برای اولین بار رفته بودم مقبره دانیال نبی در شوش ، از خدا خواستم پسری به من عطا کنه و من اسمش رو دانیال بذارم " .... این بود که اسم بلاچه من شد دانیال ... بی برو برگرد. وقتی هنوز نمی دونستم فندقم دخترطلاست یا پسربلا ... آقای پدر شرط کرد که اگر دختر بود اسمش رو شما انتخاب کن و اگر پسر بود که اسمش از سالها قبل مشخصه " دانیال " آخر و عاقبت ترس از آمپول...
ما را در سایت آخر و عاقبت ترس از آمپول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : man0dani بازدید : 214 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:15

دیروز جمعه بود و آقای پدر مسئول شیفت . پس ساعت نه و نیم صبح شال و کلاه کردیم و راهی خونه مادرم شدیم. دور و بر ساعت 11 با مامان و دانیال گل پسر رفتیم بیرون. کفش های گل پسر رو پوشونده بودم و دستش رو گرفته بودم و خودش راه می رفت. کوچولوی سر به هوای من. مدام حواسش پرت می شد و اصرار داشت به هر چیزی که دور و بر می دید دست بزنه. تا لحظه ای دستش رو ول میکردم با سرعت و بدون تعادل به طرز خنده داری راه میرفت و مسیرش رو کج می کرد سمت جوب. حاصل این گل گشت مادربزرگ و مادر و نوه دو تا تی شرت بود برای آقا پسر. وای که چقدر تو بوتیک لباس فروشی شلوغ کرد. جوری که خانم فروشنده گفت ماشالله چقدر شلوغه چطوری تو خونه نگهش می دارید. بعد از ظهر هم آقا دانیال حمام کرد البته با جیغ و شیون و فریاد . با اینکه دیروز 16 ماهه شده ولی همچنان از حمام کردن بیزاره یاد نقشی میافتم که در کلاس اول ابتدایی بازی کردم " حسنی نگو بلا بگو "  بازم دور و بر ساعت 7 عصر با مادرم و گلپسر رفتیم بیرون . دوست داشتم ببرمش پارک ولی آقای پدر سفارش کرده بود پارک نرید برای دانی اتفاقی میافته . این آقای پدر خیلی ترسو تشریف داره البته از محبت خیلی زیادش نسبت به دردونه خونه مونه . این بار هم دانیال کلی راه رفت... کج و معوج ... گاهی می نشست کف پیاده رو ... تی شرت و شورت تنش بود و زانوهاش به زمین مالیده می شد . دو جفت جوراب خوشگل هم جایزه براش آخر و عاقبت ترس از آمپول...
ما را در سایت آخر و عاقبت ترس از آمپول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : man0dani بازدید : 253 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:15

قبل از این پسر کوچولوی من خیلی شجاع بود شاید هم معنی ترس رو نمی فهمید ولی اخیرا پسرک من ترسو شده. شاید هم پایان شانزده ماهگی مصادف هست با آغاز ترس های کوچک و بزرگ. قبل از این در تاریکی شب به راحتی از اتاق خواب بیرون می رفت ولی الان تاریکی، حمام ، گاو موزیکال ، صداهای ناگهانی ... همه و همه باعث بهم خوردن آرامش کوچولوی من میشه. 

آخر و عاقبت ترس از آمپول...
ما را در سایت آخر و عاقبت ترس از آمپول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : man0dani بازدید : 201 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 4:15